خودم دیدم ریمیا.با چشمای خودم. مَرد ، دختر رو کشید طرف خودش و بغل اش کرد . دستشو برد توی موهاش و گردنشو هزار بار بوسید .چونه ی دختر رو گرفت و و سرشو برد طرف ِ صورت ِ اون و و لباشو … بعد که دختر به جنون رسید ، مَرد ساعتشو نگاه کرد و یاد ِ چیزی افتاد و رفت.! دختر هم همون جا مُرد! با چشمای خودم دیدم! ____________________________________________ این اهنگه افتاده تو سرم ، بیرون نمی ره… He found me” He held meHe took meAnd then againHe kissed meHe touched meHe ادامه مطلب

من ِ خسته ی دیشب بعد از دیروز ِ طولانی و سنگین و عجیب بعد از دیروز ِ بدون ناهار و صبحانه بعد از دیروز ِ پر از استرس و نگرانی بعد از سه ساعت تصحیح کردن ِ برگه های KET و خوندن ِ رایتینگ های عجیب و غریب بچه ها و معذرت خواهی از تک تک ِ کسایی که دو ساعت پشت در ِ موسسه ایستاده بودند تا نتیجه شونو بگیرن و بعدش هم بدون ِ این که حتی فرصت یه نفس عمیق داشته باشم ، یه راست رفتن سر ِ کلاس … بعد ادامه مطلب

آقای معصومی واحد ِ روبرویی ِ ماست… یک اقای پنجاه و چند ساله..لاغر و خنده هراز گاهی که شب ها از کلاس بر می گردم و او توی حیاط است، می گوید “خانم دیشب هم روی پله ها دیدم اش ، خواستم بپرسم که ما برای شارژ عقب نیستیم؟…اما نمیدانم چرا امشب از خانه ی آقای معصومی ، صدای گریه و شیون می آید. حتما یادم باشد فردا که او را توی پارکینگ دیدم ، حتما بپرسم که دیشب برای ____________________________________ عنوان:و مرگ گاهی به نزدیکی ِ دیشب روی پله ها ست!

هنوز وقتی برف می بارد ، به جای این که یاد خاطره ی خاص با روز خاصی بیفتم ، یاد یک گوی شیشه ای کوچک می افتم ، که داخل اش یک دختر و پسر مشغول برف بازی بودند و وقتی گوی را تکان می دادم ، دانه های برف تا چند ثانیه داخل گوی می رقصیدند و بعد آرام می گرفتند .دقیقا نمیدانم این گوی ، مربوط به چند سالگی ام است ، اما به خوبی حتی جزییات شال و کلاه دختر را هم به یاد می آورم.حتما شب و روزهای زیادی را به ادامه مطلب

امروز شنبه است!۲۵ ژانویه که این قدر منتظرش بودم.همین الان امتحان ام تموم شد.صندلی ِ من کنار پنجره بود و تمام مدت امتحان برف می بارید.اونقدر برام نوشتن سوال ها ساده بود و اونقدر سوال ها تکراری بودند ، که اگر کسی منو از دور ، در حالی که مدام دونه های برف رو برانداز می کردم و لبخند می زدم ، از پشت پنجره میدید، حتما با خودش فکر می کرد که دارم خاطره یا یه نامه ی عاشقانه می نویسم.باورم نمی شه که تموم شد.دو هفته ی پر از استرس و بی خوابی ادامه مطلب

حالیاتم از کلیاتم داره به هم می خوره!

طبق معمول این صبح ها ، خودم را از رختخواب می کَنَم .نمیدانم شب ها چه مرگم شده .الان درست ده شب است که بین ساعت یک تا سه از خواب بیدار می شوم.میروم توی آشپزخانه ، یک لیوان آب می خورم بعد پنجره را باز می کنم و پشت میز کوچکی که زیر ِ همان پنجره است می نشینم و به دلیلی کاملا نا معلوم به آسمان زل می زنم و نیم ساعت بعد که انگار جن ها از سرم می روند…بر می گردم و میخوابم.همین نیم ساعتِ شبانه ، صبح ها جانم را ادامه مطلب

سرم را روی سینه ات می گذارم و سکوت شب و صدای ضربان قلب ِ تو و هق هق ِ من ، با صدای باران همان طور توی هم امیخته و حل می شوند… که رنگ های من موقع نقاشی…

نمیدونم چرا دلم می خواست میتونستم توی یه مکان و یه زمان ِ دیگه…بیام اون جایی که هستی و صدات کنم بیای بیرون و هر چی دلم می خواد داد بزنم ودعوا کنم و بغض کنم و به زمین و زمان بد و بیراه بگم و به تو مشت بزنم و…و بعد دستاتو دور خودم حلقه کنم و خودمو بچسبونم بهت و چشمامو ببندم و ..یه نفس عمیق بکشم و بگم….”..تموم شد”…!ا_______________________________ فیلم زیاد می بینم شاید!