میگوید: مهم نیست “اما”…
و من دیگر نمیشنوم که چه میگوید و خودم را برای ته ِ ته ِ ته ِ ته ِ “اما” آماده می کنم…
___________________________________________________
پ.ن.۱.بهم نمیاد ریمیا ، اما مثه سگ از ازمایشگاه و دکتر و بیمارستان و قرص و دارو می ترسم!..نه این که بترسم…یه چیزی مثل هول کردن و دستپاچه شدن و دلهره و تپش قلب و این چیزها…

یک نظر برای مطلب “”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *